معنی گمراهی و سرگردانی
حل جدول
لغت نامه دهخدا
سرگردانی. [س َ گ َ] (حامص مرکب) حیرانی. تحیر. درماندگی. راه به جائی نداشتن. بیچارگی:
در گردش خویش اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی.
خیام.
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
به هر نااهل و اهلی میزنم دست.
نظامی.
همچو گویی کرده ای گم پا و سر
این چه سرگردانی است ای بی خبر.
عطار.
ذکر سودای زلیخاپیش یوسف کرده اند
حال سرگردانی آدم به رضوان گفته اند.
سعدی.
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی.
حافظ.
گمراهی
گمراهی. [گ ُ] (حامص مرکب) ضلالت. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). گم کردگی راه. غوایت. بی راهی. اغوا. (ناظم الاطباء). تیه. خَیسَری. خَسار. خَساره. ضَل یا ضُل. ضَلاله. ضِلَّه. ضَلَّه. ضَلَل. ضَلال. عَتاهیَّه. عَتاهه. عَیهاق. عَماء. عِمّیَّه یا عُمّیَّه. عَمایه. (منتهی الارب): و تلافی کند آنچه بهم رسیده است از گمراهی و ادای حق الهی کند در رعیتش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311).
آنها که به تأیید الهی به ره دین
اندر شب گمراهی اجرام سمااند.
ناصرخسرو.
چه هرکه بر عمیا در راه مجهول رود... هرچند بیشتر رود به گمراهی نزدیکتر باشد. (کلیله و دمنه).
عبادت به تقلید گمراهی است
خنک رهروی را که آگاهی است.
سعدی (بوستان).
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی.
حافظ.
- امثال:
گمراهی را چه افتخار آید.
عمادی شهریاری (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1323).
واژه پیشنهادی
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ عمید
سرگشتگی، حیرت،
آوارگی،
مترادف و متضاد زبان فارسی
پریشانی، حیرانی، تحیر، حیرت، سرگشتگی، آوارگی، دربهدری، بلاتکلیفی
فارسی به عربی
تجول
معادل ابجد
827